داستان کوتاه وعده ی نابجا

این داستان را که مطالعه کنید متوجه خواهید شد نباید وعده بی خودی به کسی بدهید چون واقعا کار زشتی است و ممکن است خطراتی در زندگی افرادی که شما بهشان قول داده اید پیش بیاید یا اینکه بدتر از ان مثل سرباز این داستان کوتاه جانش را از دست دهد

داستان کوتاه وعده ی نابجا

پادشاه برای اینکه نفسی تازه کند از قصرش خارج شد .
آن شب هوا خیلی سرد بود .
هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباسی نازکی در سرما نگبانی می دهد .
داستان کوتاه وعده
از سرباز پرسید : سردت نمی شود ؟
سرباز گفت : چرا سردم می شود اما بخاطر اینکه لباس گرم ندارم مجبور به تحملم
پادشاه گفت : الان به قصر می روم و می گورم برایت لباس گرم بیاورند
نگبان خیلی خوشحال شد و متظر ماند ، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش روی برف ها نوشته بود اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد
منبع : ” داستان کوتاه

داستان کوتاه وعده ی نابجا